اعترافات من!!!!!!!!!!!!!!
اعتراف میکنم که… همه ما سوتی میدهیم. ردخور ندارد سوتیهای بدی هم میدهیم اما صدایش را درنمیآوریم. با اینحال بعضی وقتها توی جمعهای خودمانی تعدادی از همین سوتیها را تعریف میکنیم. پس چرا وقتی کسی اسم ما را نمیداند، سوتی مان را تعریف نکنیم تا بقیه هم لبخندی بزنند؟! اینجا دقیقا برای همین کار است. البته منظور از سوتی میتوانند گاف، یا هر کار، باور و فکر خنده داری باشدکه وقتی یادش میافتیم خنده مان میگیرد شما هم اعترافهای خودتان را بفرستید. ما هم البته اعتراف میکنیم که بیشتر مطالب این بخش را از شبکههای اجتماعی و وبلاگی با همین موضوع کپی زده ایم، البته آنها اسمش را گذاشته اند؛ «اعترافهای احمقانه شما» ولی به نظر ما این اعترافها بیشتر صمیمانه هستند تا احمقانه!
*اعتراف میکنم به این سن که رسیدم هنوز وقتی میخوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش میکنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه…
*اعتراف میکنم ……….
امشب بعد از ۱ سال به این معما پی بردم که آقاجونم مسواکش رو کجا قایم میکنه که من نمیبینم. بارها دیدم که داره مسواک میزنه اما به محض اینکه بعدش میرم مسواک بزنم مسواکش غیب میشه. خب زیاد پیچیده نیست از مسواک من استفاده میکرده!
*اعتراف میکنم که هفته قبل یکی از فامیلهامون اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود. من رو برد که از سوپرمارکت سر کوچه سیگار بگیریم. منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه اسپری مو بدید. بنده خدا پرسید این چیه؟ منم خیلی خونسرد گفتم این جایزه سیگاره!
*اعتراف میکنم اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفتها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار دیگه هم تکرار شد!
*اعتراف میکنم تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون بود یه طرف هم تلویزیون ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف آسفالت!
*اعتراف میکنم تا سن ۱۳-۱۲ سالگی با روسری مینشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید، فکر میکردم بهم نظر داره.
*اعتراف میکنم بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه میاومدم همه خودشون رو به خواب میزدن.
*اعتراف میکنم رفته بودم واسه امتحان رانندگی، خیلی هم استرس داشتم. نوبت من که شد افسر بهم گفت دنده عقب برو. من هم که کلی هول شده بودم به جایاینکه دستم رو بذارم پشت صندلی و برگردم عقب رو نگاه کنم دستم رو انداختن پشت گردن افسر و محکم داشتم میکشیدمش طرف خودم!
*اعتراف میکنم اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو میشستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.
*اعتراف میکنم بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خلها از جاهایی رد میشدم که آب جمع شده. وقتی قابلیت چکمههام رو میدیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمیشه کلی کیف میکردم. حس ماشین شاسی بلند بهم دست میداد.
*اعتراف میکنم ۲ ماه به همه گفتم خطم سوخته. خواهرم نگاه کرد دید سیم کارت رو برعکس انداختم تو گوشی.
*اعتراف میکنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی ۹۵ سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا… حالا خندمون قطع نمیشد.
منبع :smsplz.com
تعداد بازديد : 567
تاریخ انتشار: سه شنبه 25 تير 1392 ساعت: 22:26